امتحان،معمای حل نشده من
به نام خدا
آیا مرم فکر می کنند همین که بگویند ایمان آوردیم کافیست و امتحان نمی شوند؟؟؟
أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَکُوا أَن یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ
سوال: همه چیز از کجا شروع شد؟
سوال را پرسیدم چون می خواستم متن را با " همه چیز از آنجا شروع شد که..." آغاز کنم اما آشفتگی ذهنم نگذاشت بفهمم واقعا "همه چیز از کجا شروع شد؟" و تصمیم گرفتم بدون رعایت آنچه یک نگارش لازم دارد -مقدمه، متن و نتیجه- فقط هرچه به ذهن می آید را بنگارم.
مدت ها بود که ترس شب امتحان را تجربه نکرده بودم، زندگی ام در دوران دبیرستان بر مدار درس بود و فعالیت های مختصری خارج از درس داشتم. بعد از مدرسه اولین جایی که برای رفتن به ذهنم می رسید خانه بود و در خانه هم بازی با رایانه و درس، دو فعالیت اصلی من به جز خوردن و خوابیدن بودند. بنابراین شب های امتحان یک مرور ساده همه چیز را به یادم می آورد و البته شکر خدا که ضریب هوشی متوسطی هم داشتم تا همه چیز را خیلی سریع بیاموزم.
اما امشب ترس از امتحان ریاضی مهندسی فردا به سراغم آمد. اینکه خود را اصلا برای این درس آماده نکرده ام بر ترسم افزود و مرا به فکر فرو برد، در بحر تفکرات خویش مستغرق بودم که به یاد آزمون نهایی پس از مرگ خویش افتادم و ناگهان دریافتم که برای آن دنیا نیز نه تنها خود را آماده نکرده ام که وقت زیادی را نیز صرف تخریب آخرت خود کرده ام.
در گذشته خویش بارها مرگ را حس کرده ام، دفعات زیادی را در بیمارستان به سر برده ام و هر بار توبه کرده ام اما بعد که سلامت خویش را به یاری خداوند به دست آورده ام پس از مدتی عنان از کف داده و دوباره به زندگی دنیوی خود پرداخته ام. اما آنچه می دانسته ام غلط بودن راه بوده، می دانستم دارم بیراهه میروم، بارها سعی می کردم بایستم اما چیزی در درونم مرا دائما به تاریکی میخواند، هر بار میخواهم به خوبی روی آورم انگار بدنم مرا همراهی نمی کند، زود خسته می شود، خوابش می گیرد و ....
معمای حل نشده من اینجاست: می دانم باید برای موفقیت در امتحان تلاش کنم اما نمی توانم. چیزی از درون مرا از این تلاش باز می دارد.
کاش می توانستم جلویش بایستم اما انگار بسیار قدرتمند تر از من است.
خدایا یاری ام کن
یا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی